

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!
خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

ارسال شده توسط سمیرا فاتحی
پاییز آمدست که خود را ببارمت
پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"
بر باد می دهم همه ی بود خویش را
یعنی تو را... به دست خودت می سپارمت!
باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم!
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!

صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست
ناشناس

گمانم شیخ شیرازی ٬ که با یک غمزه ی تنها
به خال هندویی بخشید ٬ سمرقند و بخارا را
اگر یک لحظه در "تهران " به میدان "ونک" میرفت
دمادم شهر میبخشید ٬ و شاید کل دنیا را