هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
شنیدم که چون قوی،زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
یک زمان گفتم به خود: خاموش باش
لب فرو بند از سخن ها گوش باش
ناگهان از جان من بر شد خروش :
هان ! منم پژواک آوای سروش
تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود
و هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!
نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!
دگر دوام می شود بیاورم؟ نمی شود ...
سخت است که معتاد نگاهی شده باشی
دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی
اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت