تو همانی که به لب های تو ، معتـادِ لبـم
لب گشـا تا بِـرِسی باز ، به امدادِ لبـم
تو اگر لب نگشـایی ، نفسـم می گیـرد
چه سـکوتی، که بر افتد ،همه بنیادِ لبـم
عسـلم ، قندک من، یار شکر پاره ، چـرا
لب شیرین ، نگذاری، لب فرهـادِ لبـم ؟
بوسـه تقدیر خوشی داده به لب های بشـر
کی چنین برده نصـیبی ، همه اجدادِ لبـم
لب به لب حادثه ام، خاطره ام ،خسته نشـو
اندکی حوصـله کن ، بر سـر میعـاد لبـم
گرچه پُـربودم و ،غوغای شـبم زمزمه بود
گِره افتاده به حلقـم ، شـده فـریادِ ، لبـم
همـه ام را ، همـه در همهمه ها ، بلعیدند
انتحالیسـت ، که من ، دشـمنِ صیّـادِ لبـم
با لبت پنجره باشـی ، به از این حنجـره ها
چه بسا ، زنجره ای ،خوانده به آزادِ ، لبـم
به شِـراکت همه جُرمی، زِ زبان رفتـه به لب
در شـگفتم ، چه کنم غمزه ی همزادِ لبـم ؟
به زبان ، دارِ مجـازاتِ سـخن باشـد و من
دَم به دَم شِـکوِه کنم ، پا پِـیِ جـلادِ لبـم
عجبم ، نهیِ زِ مُنکر، شـده اِنکار ، ولی
همه کشتار حقـیقت ، شده اجساد لبم !
گشتِ ارشـادِ لبت ، امرِ به معروف ، نکرد
منکراتی شده ای ، در پِـیِ ارشـادِ لبـم
به نمـازی شده مشـغول دلم ، تا که خـدا
بزند مُهـر وفـا ، بر لـب و اِلحـاد لبـم
جاذبـم ،گر چـه لَبالَب پُرم از واژه ، ولی
غزلم با عسـلت گشـته ، که اسـتادِ لبـم
تو به یک لب شده ای ، وسوسـه گر در قلمم
من همانم که هزار و صد و هفتـاد لبـم
محمد ابراهیم جاذب نیکو