چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم!
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصه نقاشی سعید!
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ، ولی لب هایم
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست
ناشناس
گمانم شیخ شیرازی ٬ که با یک غمزه ی تنها
به خال هندویی بخشید ٬ سمرقند و بخارا را
اگر یک لحظه در "تهران " به میدان "ونک" میرفت
دمادم شهر میبخشید ٬ و شاید کل دنیا را
با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی
گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی
تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد
می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی