با نگاهت بر دلم آشوب برپا میکنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی


"محمود مسعودی"
 دریافت عکس با کیفیت بالا
حجم: 95 کیلوبایت