نسبت دوست به هر بی سروپایی ندهند.
یک زمان گفتم به خود: خاموش باش
لب فرو بند از سخن ها گوش باش
ناگهان از جان من بر شد خروش :
هان ! منم پژواک آوای سروش
تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود
و هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!
نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!
دگر دوام می شود بیاورم؟ نمی شود ...
دل که با دلبر نباشد چشم تر بی فایده است
دیدگان خواب را شوق سحر بی فایده است
من از این و آن خبر دارم ولی از یار نه
دل رنجیده جان من مگر تقدیر می داند؟
قسم خوردن به زیتون و به یک انجیر می داند؟
به گیسوان سیاهت کلاف می گویند
به شانه های بلند تو قاف می گویند
نشسته دشنه ی گیسو به زیر روسریت
وقتی که آمدی
آهسته در بزن
تا نشنود دو گوش حریفان صدای عشق
دل بشنود صدای تو ، بیداد می کند
وقتی که آمدی
در ، پشت سر مبند
جانی شکسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند