دل که با دلبر نباشد چشم تر بی فایده است
دیدگان خواب را شوق سحر بی فایده است
من از این و آن خبر دارم ولی از یار نه
دل که با دلبر نباشد چشم تر بی فایده است
دیدگان خواب را شوق سحر بی فایده است
من از این و آن خبر دارم ولی از یار نه
یک شاخه رز ، یک شعر ، یک لیوان چایی
آنقدر این جا می نشینم تا بیایی
دل رنجیده جان من مگر تقدیر می داند؟
قسم خوردن به زیتون و به یک انجیر می داند؟
شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی آیا؟
تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی آیا؟
شبیه یک پرنده، خیس از باران که می آیم؟
تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی آیا؟
رنگ اشکم بی تو دارد ارغوانی می شود
سرفه هایم تازگی ها آن چنانی می شود
انتظارت کار دارد دست چشمم می دهد
هرکه مارا یاد کرد ایزد مر او را یاد باد
هر که مارا خوار کرد از عمر برخوردار باد
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
به گیسوان سیاهت کلاف می گویند
به شانه های بلند تو قاف می گویند
نشسته دشنه ی گیسو به زیر روسریت
قراری چون ندارد جانم اینجا
دل خود را چه میرنجانم اینجا؟